26ِ اسفندِ 90
اِذا زُلزِلَ القلبُ زلزالَه...
یک. چارشمبهسوری یکه و یالغوز رفتم چیزهایی هست که نمیدانی دیدم. راس ساعت دوازدهِ شب بلیت اینترنتی شمارهی 12 را خریده بودم و خیلی مشتاق بودم دایرههای 10 و 11 بغلدستیم که از من فرزتر بودند را توی سینما ببینم. بعد از این که دیدمشان از ننربودگیشان اشتیاقم کور شد. سه نفر ما بودیم که توی سیستم سه تا گِردیِ آبیرنگ بودیم، سه ردیفِ پشتمان هم با بلیت حضوری پر شد، دو نفر هم جلو نشستند. همین. انتظار داشتم تخفیف سهشمبه به بمبهای چارشمبهسوری غلبه کند که نکرد. فیلم خوبی بود، حتمن ببینید -از بس که مخاطب دارم توصیه هم میکنم-. یادِ داستان خداحافظ گریکوپر افتادم از موضوعش. جایزههایی که به جدایی دادید را هم پس بگیرید بدهید به زلزله. ایمان و معجزه نکو باشد ار بیاموزی// وگرنه هر که تو بینی جدایی داند. بَــــــــــــــــله.
دو. چند روز پیش توی دفتر خانم عراقی (منشی گروه دکتری) یک پایاننامهای را باز کردم، در یکی از صفحات اولش نوشته بود: «خودپرستی افراطی نوعی از حفاظت در برابر سقوط در بیماری [مکانیزم دفاعی] است؛ اما در آخرین لحظه باید عشق ورزیدن را آغاز کنیم تا در بیماری سقوط نکنیم. زیگموند فروید/ تکنگاری نارسیسیسم». دیدم به زلزله میآید، اینجا نوشتم.
سه. کرور تا کتاب نخوانده و نصفهخوانده داشتم که قرار بود در دوران طلایی نوروزِ 91 تمام شوند تا خیالم راحت شود، دیروز فر پنج تای دیگر برایم هدیهی تولد آورد. قمارباز و هویت را قبلن خواندهم بنابراین سه تا کتاب دیگر به برنامهی دوران طلایی اضافه شد. مقالهم هم نیمهکاره مانده و باید بنویسمش. نیمهکاره یعنی در حد اینتروداکشن و ابسترکت یا یکهشتمکاره مثلن. یک ارائه هم با موضوع آموزش الکترونیک دارم که به جرم کمسنتریندانشجوبودگی 'اولین' جلسهی بعد از عید باید پرزنت کنم. تا سیزدهبدر اوقات فراغتم پر شد، کِی صلهی رحم کنیم پس؟
چهار. قرار است دوباره عربی تدریس کنم. خیلی خبر مبارکی است. یحتمل بعد از خانبابا من تنها کسی هستم که با زبان عربی روحم به وجد میآید.
پنج. ای بیخبر بکوش که صاحبخبر شوی/ تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی/ گر نور عشق حق به دل و جانت اوفتد/ بالله کز آفتاب فلک خوبتر شوی