انما
اشکوا بثی و حزنی الی الله؛ اعلم من الله ما لاتعلمون...
ناله و حزنم را فقط به خدا میگویم؛ از او چیزى مىدانم كه شما نمىدانید...
ناله و حزنم را فقط به خدا میگویم؛ از او چیزى مىدانم كه شما نمىدانید...
نفست
شكفته بادا و
ترانهات
شنیدم
نگهت
خجسته بادا و
شكفتن
تو دیدم...
به
سحر كه خفته در باغ صنوبر و ستاره
تو
به آبها سپاری همه صبر و خواب خود را
و
رصد كنی ز هر سو ره آفتاب خود را.
نه
بنفشه داند این راز، نه بید و رازیانه
دم
همتی شگرف است تو را در این میانه...
تو
همه در این تكاپو
كه
حضور زندگی نیست
به
غیر آرزوها
و به
راه آرزوها
همه
عمر
جست
و جوها.
من
و بویهی رهایی
و گرم
به نوبت عمر
رهیدنی
نباشد
تو
و جست و جو
و
گر چند، رسیدنی نباشد...
چه
دعات گویم ای گل؟
تویی
آن دعای خورشید كه مستجاب گشتی
شده
اتحاد معشوق به عاشق از تو رمزی
نگهی
به خویشتن كن كه خود آفتاب گشتی...
-شفیعی کدکنی-