تا چه آید به من از خواب پریشان دیدن
توی آشپزخانه تنها نشسته بودم افطار می کردم. شین زنگ زد حالم را بپرسد، پخ زدم زیر گریه که: خواب دیدم سین آمده بود سرم داد می زد که تقصیر توست که زندگی م این است و فلان و دستم را ببین! دستش را دیدم. انگشت نداشت. گریه کردم. رفتم جلو دستم را گذاشتم روی دستش که نبیندش. مثل مادری که جلوی چشم بچه اش را بگیرد که صحنه تصادف را نبیند. دستم را گذاشتم روی دستش و هی همانطور که گریه می کردم گفتم چیزی نیست، چیزی نیست. می دانستم چیزی هست. چیز بزرگی هم هست. انگشتانش قشنگ بود. اگر آن ها نباشند نمی تواند کار کند. انگشتانم جای انگشتانش، بغلش کردم و گریه کردیم. آرام تر شد. از خواب پریدم سحر بود. همانطور مثل توی خواب وحشتزده گریه کردم. تا شب هم همان اوضاع بود برایم. هنوز هم نمی دانم چرا تقصیر من بود که انگشت نداشت.
شین که حرف زد آرام شدم. حرف خاصی هم نزد ها. جور خاصی حرف زد. فقط بعدش سرم را کردم توی بالش و وقتی بلند شدم حالم بهتر بود. و نشستم پای قندپهلو.
No comments:
Post a Comment