جای مردان سیاست بنشانیم درخت؟ ولله باقالی هم بنشانیم بهتر
است.
نشسته بودم اخبار میخواندم از روی عادت و سرسری. غرق اوضاع
کوبانی و عراق شدم. همینطور غرق وار یاد حرف های یک تاجر عراقی افتادم که مدتی پیش
در سفری کنارم نشسته بود. به فارسی برای بغل دستی آن طرفی تعریف میکرد که عراق
خیلی خوب شده، حتما یک سر بیایید. اوضاع خرید و تجارت و بهداشت و فلان عالی ست.
بغل دستی احتمالا فکر کرد که کردستانش را میگوید -من که این فکر را کردم-، پرسید
کجای عراق هستید؟ گفت کربلا زندگی می کنم ولی به خاطر کارم تقریبا همه جا میروم. و
ادامه داد که تا سه چهار سال پیش به کسی نمیگفتم بیاید ولی الان اوضاع خیلی خوب
است... حواسم پرت شده بود و گوش نمیکردم چه میگوید تا یکهو شنیدم که گفت مثلا
قبلا اگر از کربلا خارج میشدی ممکن بود توی جاده های اطراف شهر ماشین و اموالت را
بگیرند و سرت را ببُرند، و برای مردم هم عادی بود، اما الان زائران و شیعیان امنیت
و آزادی دارند و ... صورتش را نگاه نکرده بودم، بعد از شنیدن این جمله برگشتم ببینم
چه شکلی است که انقدر عادی از بریدن سر در محل کار و زندگی اش میگوید. دیدم خیلی
هم مهربان است و با ذوق و لبخند از بهبود اوضاع کشورش و آرامش و امنیتی که برجاست
میگوید. من از «حرف»هایش ترسیده بودم. او دیده بود و نمیترسید. اما انگار این خوشی
و امنیتشان دوامی نداشت. دوباره دارند میبینند؛ بدتر از قبل را هم. چقدر ذوق هاشان،
ذوق های نوشان، کور شده است. خیلی زود کور شده است. ذوق مردم سرزمین عجیبِ انگار نفرین
شده بین النهرین!
No comments:
Post a Comment