7 آذر 90
Modus Vivendi
- پسر عزیزم، من بر شانههای تو سنگینی میکنم... چرا! خودم میبینم، میفهمم، حاشا نکن!... تو مرا خیلی دوست داری، ولی نیاز به آزادی خودت داری. نیاز مشروعی است. این شاهد همیشگی دردسرت میدهد... دیگر رفع دردسر میکنم. تو خواهی توانست به تنهایی دست به تجربه بزنی. وقتی که انسان به مکتب زندگی میرود، همراه نمیخواهد: همراهان، زیادی هستند؛ بهتر که جا خالی کنند! انسان باید بتواند بیحضور تماشاگران اشتباه بکند... پس برو، و اشتباه بکن!... تو هم مثل من میدانی که تجربههایت غالبا به زیان تو صورت خواهد گرفت... همین قدر سعی کن که این تجربه ها بیشتر اوقات به زیان خودت باشد تا به زیان دیگران!... بله پسرم، ما با هم به عنوان دو آشنای قدیمی حرف میزنیم؛ من میتوانم این را به تو بگویم: من بیشتر به درستکاری قلب تو اعتماد دارم تا به درستکاری هوشت... و از همه گذشته، من همین را خوشتر دارم... تو آتشمزاجی، یکپارچهای، بیملاحظهای، در گرفتن و در ویران کردن شتاب داری... من نمیتوانم تو را از بیانصافی و بدیها برکنار بدارم... ولی، (تنها چیزی که از تو میخواهم)، بر ناتوانان، خردسالان، و کسانی از زن و مرد که درست نمیتوانند از خود دفاع کنند، ببخش!... دیگر کسان، خودشان میدانند و خودت. بگذار ضربهها را تحمل کنند! و خودت همچنین!...
گندم برای این است که کوبیده شود. بگذار بکوبندت!... همچنان که ضربالمثل میگوید: هر مرگی را پیکاری هست، و هر دانهای را کاهی. من هنوز همهی کاه خود را از دست ندادهام. تو دانهی گندم منی، به نوبهی خودت به خرمنگاه گذر کن! تا خدا نان خود را بپزد... نان را خدا به ما نمیدهد. ماییم که آن را به او میدهیم. ماییم که با رنجهای خودمان آرد خدا را میبیزیم...
«آزادی همواره گرانترین نعمت است. میبایست بسیار توانگر بود تا بدان دست یافت.»
جان شیفته/ رومان رولان/ ت: به آذین
No comments:
Post a Comment