Saturday, December 28, 2013

۷. دی. ۹۲

خطی این لحظه ز دلتنگی بر این دیوار
یادگاری بنویس و به ره شکوه مپوی
از دو رنگی که ز یارانت دیدی، عیار.
گر تو خاموش بمانی
چه کسی خواهد بود
که گواهی دهد
این جا
بودند
عاشقانی که زمین را به دگر آیینی
خواستند آذین بندند و
چه شیدا بودند...

آه
ناجوانمردی گیتی آیا
تا بدانجاست که فردا، وقتی
نبض این ساعت فرتوت نخواهد زد،
هیچ مستی دیگر
در ته کوچه ی بن بستی
در آخر شب
نغمه ی ما را با سوت نخواهد زد؟

با سرانگشتی آغشته به خون و انکار
یادگاری ز خود امروز بنه بر دیوار...

-شفیعی کدکنی-

Saturday, December 21, 2013

۳۰. آذر. ۹۲/ یلدا

امشب
چند دقیقه بیش تر از همیشه
نیستی،
یلدا
یعنی همین...

Thursday, December 19, 2013

۲۸. آذر. ۹۲

ساده باش و باز هم کودک بمان...

داستان های مصطفا مستور را دوست ندارم معمولن. لوس اند بنظرم. اما روان کودکانه ی خودش کم نظیر است. لطیف است. دوست داشتنی است. 'در ستایش جهان های کوچک و ساده و کامل' ش را در همشهری داستان آذر خیلی دوست داشتم. اقرؤواها.

Sunday, December 15, 2013

۲۴. آذر. ۹۲

Hello!
is it me u'r looking for?
i can see it in ur eyes
i can see it in ur smile
i sometimes see u  pass outside my door
ive been alone with u inside my mind.

Hello!
ive just got to let u know
coz i wonder where u r
and i wonder what u do
r u somewhere feeling lonely?
or is someone loving u?

I long to see the sunlight in ur hair
and tell u time and time again how much i care...
sometimes i feel my heart will overflow...

Monday, December 09, 2013

۱۸. آذر. ۹۲

ما عشق را به مدرسه بردیم
در امتداد راهرویی کوتاه
در یک کتابخانه ی کوچک
بر پله های سنگی دانشگاه،
و میله های سرد و فلزی
گل داد و سبز شد...

صبح که میرفتم سر کار یادم نبود روز دانشجو ست. فکر کردم خب یک شنبه ی بزی است مثل شنبه های بز دیگر. دیدم چقدر پلیس در طرح ها و رنگهای مختلف توی خیابان است. مخصوصن سمت بهشتی. و گفتم لابد دو روز است جریمه نشده ام امروز وقتش است و همه بسیج بیست میلیونی شده اند در همین راستا. سلف سنتر هم نیستم اصلن! پلیس سیاه های دم بهشتی را که دیدم دوزاریم افتاد که ۱۶ آذر است و روز دانشجو است و روحانی می آید اینجا. پخ زدم زیر گریه! عر و عور. مگر بند می آمد اشکهام!؟ پلیس سیاه سوسکی ها را که میبینم گریه ام میگیرد بطور کلی. قبلن ها می ترسیدم ازشان؛ نه به خاطر خودم، به خاطر از دست دادن یا آزار دیدن کسانی که دوستشان داشتم. خودشان را یا فکرشان را. الان ها می بینمشان غمم می گیرد؛ به خاطر خاطرات آن روزهایی که می ترسیدم ازشان.
خاطرات شروع کردند به دویدن از جلوی ذهنم مثل یک فیلم روی دور تند. خاطرات خوب و بد. اولین شانزده آذر دانشجویی م (هشتاد و چهار) اینطوری بود که با ناهید رفته بودیم انقلاب، بعد من خواستم بروم دبلیوسی توی دانشگاه راهم ندادند. ولی ناهید را با کارت ریحانه راه دادند. کارت مفقود شده و دوباره یافت شده ی ریحانه همیشه دستش بود تا بتواند برود پیش مصطفا توی دانشگاه تهران. من کارت نداشتم. سال اولی بودم و اولین دوره ی صدور کارت شیکهای الکترونیکی. کارتهامان ترم دو تحویل داده شد. به جایش یک نامه ی بی مزه ی ورود داشتیم. به نگهبان چاق شبه خرس گفتم آقا من قول میدهم انقلاب نکنم، این هم نامه که ما بقرآن اهل همین دانشگاهیم. رفتیم تو خلاصه. بعد من انگار که چه آدم مهمی هستم رفتم شعار دادم با بچه های فنی و حقوق: دانشجو دانشجو اعتراض. به چی ش را هم نمی دانستم. لابد به وجود احمدی نژاد. شعار دادیم که بگوییم ما دانشجوییم یوهاها بترسید. بعدش هم زود رفتیم خانه. همان هفته یک روز هم با مریم رفتیم پیش دوستان خل و چلمان دیوار دانشجویی تشکیل دادیم که خیلی کار مثلن مهمی بود. دیوار ما در مقابل دیوار یگان ویژه های سبز کلاه خودی بود مثلن. از همه مان هم فیلم گرفتند. کاش فیلمش را می دادند ببینیم بخندیم لااقل الان. خیلی خوش می گذشت آن روزها. گلوله ی شادی بودیم انگار، که شلیک می شدیم همه طرف. بعدترها اندر سال هشتادوهشت و به بعد دانشگاه شد غمگاه. کار من هم این بود که بنشینم دعا کنم که شین و میم سالم برگردند خانه. یک بار هم تظاهرات نرفتم اما هنوز هم گاهی خواب می بینم که دستگیر شدم! خب حق هم داشتم دو تا از همکلاسیهام غیب شده بودند و یکی از هم دانشکده ای ها هم کشته شده بود توی خوابگاه. اثرش هنوز بر جوانح و جوارحم مانده. این وسط بین سالهای هشتاد و چهار تا نود خیلی حوادث تلخ و شیرین اتفاق افتاد. و من خیلی بسیار چخ ماچ مفتخرم که توی دانشگاه پنجاه تومانی درس خواندم شش سال از عمر باطلم را. حالا سه سال است که دیگر شبیه دانشجو جماعت نیستم! شبیه یک دانش آموز بدبختم که زودتر می خواهد درسش را تمام کند برود پی زندگی اش. و تازگیها هم بشدت به سرم زده که سال بعد بروم کنکور هنر بدهم و پردیس هنرهای زیبا درس بخوانم و به آرزوهای تحقق نیافته حقیقت بدهم شاید.

از در که آمدم توی خانه، بعنوان جیغ روز گفتم 'روووووزم مبااااااارک'! بابا همینجوری سر توی کتاب لبخند زد. بابا معتقد است من دیگر بزرگ شده ام. می گوید شهاب یک چیزی اگر بگوییم دانشجو است اما تو نه!! عدالت پدر است دیگر؛ چه کنیم؟ اما مامان هنوز دانشجو می داندم و می پرسد چه بخرم برایت به یمن امروزت؟

- افاضات شانزده آذر نود و دو، برای نهمین سال دانشجوبودگی -

Tuesday, December 03, 2013

۱۲. آذر. ۹۲

" :) ضربدر هزار"

اصفهان بودم؛ دانشگاه. خسته و له. بابا تکست زد 'علم نور است و جهل تاریکی/ علم راهت برد به باریکی/... سفرت بخیر بادا'. خستگی رفت دربدر شد مرد.