Sunday, July 10, 2016

١٩.تير.٩٥


گفت: روشن (توي كنفرانس) ارائه دارم، دوست دارم روي اينها (چند قطعه چوبي عجيب نشانم داد) موضوعات و سرفصلهام را بنويسم. دلم ميخواست ميشد با خط تو بود.
- تو جان از من بخواه.
- مينويسي؟
غرق تمنا شد دلم.
.
.
.
.
و از خواب بيدار شدم. خيلي زود بود و سرد، دوباره خوابيدم.

Sunday, March 06, 2016

۱۶.اسپند.۹۴


دردی درونت است
چای دم میکنی
قهوه را با دقت درست میکنی
درد
درون چای ها و قهوه هایت
رشد میکند
تیره و تیره تر
اما تو روشنی


-سارا محمدی اردهالی-

Sunday, February 28, 2016

۹.اسپند.۹۴

صندوقچه قدیمی ات را نگرد
حتا اگر بهار
حتا اکر شکوفه
در پس دیوارهای تار
گم شود،
مهربانی و زیبایی
گم نخواهد شد.
شب
هر چه تاریک تر
ستارگان روشن تر
-گروس عبدالملکیان-

Tuesday, January 26, 2016

۶. بهمن. ۹۴

مرگ یا خواب؟

دیدم یه شب تو برکه ی خواب
دستهای تو آیینه و آب
پروانه ها رو شونه ی تو
خورشید و ماه هم خونه ی تو

تو قلبمون بارون گرفت، شهر رو بهم زدیم
تا اونور رنگین کمون با هم قدم زدیم

تو چشم من شیرین تره خواب از تو بیداری هام
باید تو رو پیدا کنم تعبیر رویاهام

(نیم فاصله نمیفهمه اپ بلاگر رو گوشیم)

Monday, December 28, 2015

۷.دی.۹۴

خاطرم نیست
که زمستان
زود آمد
یا تو 
دیر رسیدی
که دی
سردتر شد
و پلکهایم
با سقوط بهمن
سنگینتر...
خواب دیدم
رویاهایم را
در اسفند
دود میکنند

-شاعر؟-

وصف پارسالم

Friday, March 20, 2015

٢٩.اسفند.٩٣/ آخرين شب سال

زيباترين بهارم پایان انتظار است
هر كه رسد نگارم بهار در بهار است
.
.
آنقدر بهار هستي
كه هر وقت برسي
جهان را پر از شكوفه كني


آخرين شب از سال نود و سه

Thursday, January 08, 2015

۱۸.دی.۹۳/ هایکو خوانی

یک ماه همان بلندترین ماه سال را
همه و همه به انتظار ماندم و بسیار که شب ها
ماه روشن را به سپیده سپردم
تنها برای این که گفته بود می آید
باز می آید...

- راهب سوجیو -

پ.ن. امروز بعد از مدت ها (ماه ها) گریه کردم. از آن گریه هایی که سرت را زمین می گذاری و کرور کرور هق هق اشک می ریزی. از آن گریه هایی که وقتی نشسته ای چای می خوری، اشکت روی پات می افتد و می فهمی که داری گریه می کنی. که آدمی تو هم. که اندوه تو را هم از پا می اندازد. گریه کردم و این بهتر از گریه نکردن و از بغض ترکیدن است. می نویسم اینجا که یادم بماند.

Tuesday, December 16, 2014

۲۴. آذر. ۹۳

'گوهر جام جم از کان جهانی دگر است'

ای که در دلق ملمع طلبی نقد حضور
کیسه ی سیم و زرت پاک بباید پرداخت

- حافظ -

Friday, December 05, 2014

۱۴.آذر.۹۳

کاوه ای پیدا نخواهد شد امید!

چون درختی در صمیم سرد و بی ابر زمستانی
هر چه برگم بود و بارم بود
هر چه از فر بلوغ گرم تابستان و میراث بهارم بود
هر چه یاد و یادگارم بود
ریخته ست.

چون درختی در زمستانم
بی که پندارد بهاری بود و خواهد بود.

دیگر آیا زخمه های هیچ پیرایش
با امید روزهای سبز آینده
خواهدم این سو و آن سو خست؟

چون درختی اندر اقصای زمستانم.
ریخته دیری ست
هر چه بودم یاد و بودم برگ.
یاد با نرمک نسیمی چون نماز شعله ی بیمار لرزیدن
برگ چون نان صخره ی کری نلرزیدن
یاد رنج از دست های منتظر بردن
برگ از اشک و نگاه و ناله آزردن.

ای بهار همچنان تا جاودان در راه
همچنان تا جاودان بر شهرها و روستاهای دگر بگذر.
هرگز و هرگز
بر بیابان غریب من
منگر و منگر!
بیم دارم کز نسیم ساحر ابریشمین تو
تکمه ی سبزی بروید باز، بر پیراهن خشک و کبود من!
همچنان بگذار
تا در ود دردناک اندهان ماند سرود من!

- اخوان جان -

Tuesday, November 18, 2014

۲۷.آبان.۹۳

یک. همدلی پدیده بنیادین عشق است. اعتماد و اطمینان و دیگر جنبه های ارتباط خوب (راپورت)، اثربخشی همدلی را افزایش می دهند. در هنر اگر موضوعی بخواهد از جنبه زیبایی شناختی تجربه شود فرد باید از پاره ای جهات با آن همسان سازی کند. فردی که به موضوعی هنری می نگرد با موضوع یکی می شود. خود را با موضوع همسان می سازد و بدین شکل از خود رها می شود. یکی شدن با دیگر اشیا و افراد، درکی از آن ها ارائه می دهد که بسیار خصوصی تر و پرمعناتر از تحلیل های علمی یا مشاهده صرف است. برای دانستن معنای زیبایی یا عشق یا هر ارزش این چنینی در زندگی، باید اجازه یکی شدن با آن ها را به خود بدهیم؛ بدین ترتیب و با 'تجربه کردن'، آن ها را بر اساس یک حس قلبی و درونی تشخیص خواهیم داد. این حماقت محض است که فکر کنیم فرد مقابل ما می تواند از طریق یک سری تحلیل ها و فرمول بندی ها شناخته شود. درک طرف مقابل تنها با یکی شدن با او حاصل می شود. بعبارت دیگر، شناخت دیگری بی آنکه عاشق (در معنای وسیع آن) او باشیم، غیرممکن است. این گفته بدان معنا ست که هر دو فرد به وسیله همسان سازی ای که عشق فراهم می آورد، تغییر خواهند کرد. بنابر این، عشق بزرگ ترین نیروی در دسترس برای تحت تاثیر دادن و تغییر شکل دادن است.

دو. همدلی بدون دل هرگز امکان پذیر نیست؛ زیرا دل راه خروجی است از درون خویشتن. اما اگر قرار است به چنان درکی از آن دیگری دست یابیم که مبدل به خود او شویم، باید فاصله ای را رعایت کنیم که سبب حل شدنمان در یکدیگر نشود.

-یک. خلاصه ای از گفته های رولو می (از کتاب هنر مشاوره)
دو. کریستین بوبن (کتاب سی اثر) -

پ.ن. خلاصه کتاب می نویسم تا فکر نکنم.

Wednesday, November 05, 2014

۱۴.آبان.۹۳

دعاگوی غریبان جهانم
و ادعو بالتواتر و التوالی

هر سال این شب این بیت به طرز عجیبی توی ذهنم می پیچد؛ و دعا میکنم. امسال که نماز شام غریبان هم چو گریه آغازیدم. هعی.



Tuesday, October 28, 2014

۶.آبان.۹۳/ دلتنگی؟

رواق منظر چشم من؟
آشیانه ی تو ست.
کرم نما و
فرود آ
که خانه خانه ی تو ست...

آخ آخ چقدر این بیت را دوست داشته م همیشه و دارم.
طوری (مدلی) که الان دلم خواستش نوشتمش.

Friday, October 24, 2014

۲.آبان.۹۳

در دوردست،
امید هست،
خورشید هست،
رهایی هست...

(همش در دوردسته ولی! اینجا توی دست و قلب من هیچی نیست!)

Friday, October 17, 2014

۲۵.مهر.۹۳/ این روزهای پر از دلشوره و نگرانی، بغض و تردید؛ و بارانی که می بارد.

'به راه باد نهادم چراغ روشن چشم'

حقیقت دارد
تو را دوست دارم
در این باران
می خواستم تو
در انتهای خیابان نشسته باشی.

- حافظ؛ ا. احمدی -

Monday, October 13, 2014

۲۱.مهر.۹۳

هوای حوصله ابری ست. کنار حوصله ام بنشین
بنشان مرا به منظره باران؛ منظره رویش...

هوا نیست
حوصله نیست
نیست... نیست
نیست به نیست
می نشینم برای خودم
خیره به جایی دور
به نقطه نامعلوم حیرتی
هی برای خودم
آواز می خوانم
گریه میکنم
...ء

- م عبدالملکیان
ع صالحی -

Friday, October 10, 2014

۱۸.مهر.۹۳/ برای همه ی خوبی هاش

مرا به کار جهان هرگز التفات نبود
رخ تو در نظرم چنین خوشش آراست

انگار که فرود آمده باشی بر دلم
و نور آورده باشی به رگ های من
و من سرخوشانه دیوانه باشم.
در زلالی ات
همه چیز قطعی ست
تو بر دلم نشسته ای
نور در رگ هایم شده ای
و من چه سرخوشانه دیوانه ام...

- حافظ؛ آگاموندا، ترجمه عمادی -

Tuesday, September 23, 2014

۱.مهر.۹۳

شهیدی که بر خاک میخفت
سرانگشت در خون خود میزد و مینوشت
دو سه حرف بر سنگ:
"به امید پیروزی واقعی
نه در جنگ،
که بر جنگ".

-قیصر امین پور-

Friday, September 12, 2014

۲۱. شهریور.۹۳

' که در هوای تو یک دم شکیب نیست...'

دلم برایت یک ذره است
کی میشود که
ساعت وقارش را
با بیقراری من عوض کند؟

عقربه های تنبل
آیا پیش از من
به کسی که معشوق را در کنار دارد
قول همراهی داده اید؟

در آسمان آخر شهریور
حتا ستاره ای هم نگران من نیست
به اتاقم برمیگردم و
شب را دور سرم میچرخانم و
به دیوار میکوبم.

-کدکنی،
منزوی-

Wednesday, September 03, 2014

۱۲.شهریور.۹۳/ حدس

تو از حدس من از تو زیباتر بودی
وقتی در را باز کردی و آمدی نشستی روی صندلی
حدس من از تو هنوز پشت در بود.

تو آن روز چیزی نگفتی
هنوز هم نگفته ای،
اما حدس میزنم
من از حدس تو از من دیوانه تر بودم!

- هوشنگ ملکی -

Sunday, August 17, 2014

۲۶.مرداد.۹۳

اصلن وزیر علوم باید اسمش دانا باشد. یک بار هم که شده نادان ها بروند کنار

یک-  سال هشتاد و چهار که وارد دانشگاه شدیم نادان ها هم با ما آمدند تو. شانس است دیگر! همان سال اغلب بعدازظهرها میرفتم پیش میم و نون در کتابخانه ای که بعدن یک روز متوجه شدم به ش میگویند کتابخانه فرجی دانا. و تا شنیدم یادم است که گفتم چه اسم خوبی: کتابخانه ی دانا. و بعدش کاتوزیان-وار [دکتر کاتوزیان یک جا در کتاب خاطراتش اینطور سوال کرده بود] پرسیدم که ایشان که هستند؟ و دوستان گفتند که فلانی و فلان و هزار فلان خوب گفتند. بعدها که دو سال اخیر باشد دلم خواست بین گزینه ها او وزیر علوم بشود. خیلی بیشتر از عارف دوستش داشتم. داشتیم.

دو-  چند ماه پیش یک روز بابا آمد خانه گفت تو هم برو نامه بنویس به وزارتخانه در راستای دعوت به رسیدگی قانونی در تضییع حق دکتری خواندن [سه سال پیش دانشگاه تهران به من در حالیکه رزومه قابل قبولی داشتم گفت که سنت کم است برای دکترا خواندن و من را راهی این جهنمی که توش هستم کردند و دگران بی رزومه را راهی آنجا!!]. نرفتم چون فکر کردم جدی نیست. حالا نزدیک به یک سال می گذرد و گویا جدی بوده. خلاصه که نرفتم و امسال درسم تمام میشود و به جهنم. همین که تعدادی از محقان رنج دوران برده برمیگردند آنجا خدا را هر روز شاکریم.
در همین سه سال آدمهای کم سواد (تخصصی) را به چشم دیدم (دیدیم) که وارد مقطع دکتری شدند. بگذریم از آنانی که فرزند استاد ! و رزمنده، و رفیق استاد ! و سفارشی بودند، آدمهایی را دیدم که بهمین شکل بدشکل بورسیه وارد شدند. حتا در دوستان بسیار نزدیک. که البته عجیب و جدید هم نبود اما هر بار شنیدنش 'درد' داشت. درد وای به حال آینده و آیندگان علم اگر عالمانش اینانند.

حالا با وقایع اخیر فرجی دانا در ذهنم مقتدرتر و الگوتر شده. لله دره. بزرگا که اون یک تن است. از استیضاحش یاد استیضاح مهاجرانی و آن دوران میفتم. کاش بتواند در پاسخگویی ها مثل او بران باشد. که با دانش و شناخت کمی که در زمینه سیاست دارم فکر کنم دستش پرتر و دلش پاکتر است اگر حتا زبانش مثل او بران نیست.

Thursday, August 14, 2014

۲۳.مرداد.۹۳

یک بار دیگر روبرویم بنشین
و با من حرف بزن
و من...
قول میدهم چنان در تو غرق شوم
که دیگر احوال قلبت را نپرسم.

دلم بیرون رفتن با آن دوستی را میخواهد که ساعت ها روبروی هم بنشینیم در آرامش؛ با استکانی چای؛ بی آنکه حرف بزنیم. بی آنکه تا سکوت غالب میشود بپرسد 'چه خبر؟'، 'برنامه ات چیست؟'، 'فلان کار و پروژه را چه کردی؟'. و بجایش هی با چشم هایش حرف و لبخند بزند یا ... یا دستم را بگیرد. یا راه برویم پیاده؛ ساعت ها. و بگوید برایم. از هر آنچه که دوست دارد. از روزش. از روزهاش. از کارش. از کتاب هایی که خوانده. از شعرها و تک بیت هایی که تازگی ها کشفشان کرده. از سفرهاش. و نگوید 'خب تو بگو'. و گذشته را زنده نکند و از آینده م نپرسد. پیش بینی نکند برایم. نصیحت و کنکاش نکندم. و من نگاهش کنم و نکنم. و نگاهم کند و نکند که اگر خواستم بتوانم گریه هم بکنم. و همین. آنم آرزوست. عمانم آرزوست...

- شعر بالا از فاطمه شمس غمین،
و عکس پایین از رژینا رضایی هنرمند است -

Thursday, August 07, 2014

۱۶.مرداد.۹۳

'هر کس اثرانگشت خودش را دارد
زیبایی تو شبیه زیبایی توست'

با تو بودن خوب است
تو قشنگی
مثل تو، مثل خودت
مثل وقتی که سخن میگویی
مثل هر وقت که برمیگردی از کوچه به خانه
مثل تصویر درختی در آب
روی کاشانه، در چشمان منتظرم میرویی.

- یزدان صلاحی
منوچهر آتشی -

پ.ن. شعر آتشی را توی ماشینم پیدا کردم. احتمالن از لای کتاب دوستی افتاده باشد.

Saturday, August 02, 2014

۱۱.مرداد.۹۳

'کاش این زمانه زیر و رو شود'

من دلم می خواهد
زندگی آبی آبی باشد
و تو
دلت روشن روشن باشد
و جهان
ایمن ایمن باشد...


پ.ن. عکس را از گوگل پلاس نگاه سوم برداشتم. دیدمش بغض و اشک همین پسرک معصوم روی صورت خودم هم نشست. یادم نیست همان جا یا جای دیگر خواندم که [نقل به مضمون] در صحبتی از کودکی فلسطینی پرسیده بودند که در آینده میخواهی چه کاره شوی؟ گفته بود "زنده نمی مانم"!


Friday, August 01, 2014

10.مرداد.93



جای مردان سیاست بنشانیم درخت؟ ولله باقالی هم بنشانیم بهتر است.

نشسته بودم اخبار می­خواندم از روی عادت و سرسری. غرق اوضاع کوبانی و عراق شدم. همین­طور غرق وار یاد حرف های یک تاجر عراقی افتادم که مدتی پیش در سفری کنارم نشسته بود. به فارسی برای بغل دستی آن طرفی­ تعریف می­کرد که عراق خیلی خوب شده، حتما یک سر بیایید. اوضاع خرید و تجارت و بهداشت و فلان عالی ست. بغل دستی­ احتمالا فکر کرد که کردستانش را میگوید -من که این فکر را کردم-، پرسید کجای عراق هستید؟ گفت کربلا زندگی می کنم ولی به خاطر کارم تقریبا همه جا میروم. و ادامه داد که تا سه چهار سال پیش به کسی نمیگفتم بیاید ولی الان اوضاع خیلی خوب است... حواسم پرت شده بود و گوش نمیکردم چه می­گوید تا یکهو شنیدم که گفت مثلا قبلا اگر از کربلا خارج میشدی ممکن بود توی جاده ­های اطراف شهر ماشین و اموالت را بگیرند و سرت را ببُرند، و برای مردم هم عادی بود، اما الان زائران و شیعیان امنیت و آزادی دارند و ... صورتش را نگاه نکرده بودم، بعد از شنیدن این جمله برگشتم ببینم چه شکلی است که انقدر عادی از بریدن سر در محل کار و زندگی اش میگوید. دیدم خیلی هم مهربان است و با ذوق و لبخند از بهبود اوضاع کشورش و آرامش و امنیتی که برجاست میگوید. من از «حرف»هایش ترسیده بودم. او دیده بود و نمیترسید. اما انگار این خوشی­ و امنیتشان دوامی نداشت. دوباره دارند می­بینند؛ بدتر از قبل را هم. چقدر ذوق هاشان، ذوق های نوشان، کور شده است. خیلی زود کور شده است. ذوق مردم سرزمین عجیبِ انگار نفرین شده بین النهرین!



Tuesday, July 29, 2014

۷.مرداد.۹۳

'بعضی انسان ها را
میتوان
بارها و بارها
دوست داشت'

دعینی انادی علیک بکل حروف النداء
دعینی اقول بکل اللغات التی تعرف
و لاتعرف
احبک انت

دعینی افتش عن مفردات تکون بحجم حنینی الیک
دعینی افکر عنک
و اشتاق عنک
و ابکی و اضحک عنک
و الغی المسافات بین الخیال و بین الیقین

و انا احبک

- ایلهان برک/
ترانه ای از کاظم ساهر -

Sunday, July 20, 2014

۲۹.تیر.۹۳/ لیلة القدر

یومئذ تعرضون لاتخفی منکم خافیة

اغلب ممکن است درباره آن چه باید بکنیم دچار تردید شویم. تصمیم گرفتن درباره این که چه چیز درست است و چه چیز نادرست کار آسانی نیست. به این جهت میخواهم که هر وقت دچار تردید شدی آزمایش کوچکی را بکار بری. این آزمایش ممکن است به تو کمک دهد: هرگز کاری را مخفیانه مکن، یا کاری نکن که میل داشته باشی آن را پنهان سازی. زیرا میل پنهان کردن چیزی مفهموش این است که از آن میترسی و ترس هم چیز بدی ست که شایسته تو نیست.
همیشه دلیر باش. سایر چیزهای دیگر به دنبال آن فرامیرسد. اگر دلیر و باشهامت و نیکوکار باشی هرگز ترس نخواهی داشت و کاری نخواهی کرد که از آن شرمسار و سرافکنده شوی. اگر چنین رفتار کنی یک فرزند روشنایی خواهی بود که هر چه هم پیش آید ترسی نخواهی داشت و آشفته نخواهی شد. ان اولیاء الله لا خوف علیهم و لا هم یحزنون.

- نگاهی به تاریخ جهان/ لعل نهرو/ ترجمه تفضلی
قرآن/ حاقه و یونس -

Friday, July 11, 2014

۲۰.تیر.۹۳

تا چه آید به من از خواب پریشان دیدن

توی آشپزخانه تنها نشسته بودم افطار می کردم. شین زنگ زد حالم را بپرسد، پخ زدم زیر گریه که: خواب دیدم سین آمده بود سرم داد می زد که تقصیر توست که زندگی م این است و فلان و دستم را ببین! دستش را دیدم. انگشت نداشت. گریه کردم. رفتم جلو دستم را گذاشتم روی دستش که نبیندش. مثل مادری که جلوی چشم بچه اش را بگیرد که صحنه تصادف را نبیند. دستم را گذاشتم روی دستش و هی همانطور که گریه می کردم گفتم چیزی نیست، چیزی نیست. می دانستم چیزی هست. چیز بزرگی هم هست. انگشتانش قشنگ بود. اگر آن ها نباشند نمی تواند کار کند. انگشتانم جای انگشتانش، بغلش کردم و گریه کردیم. آرام تر شد. از خواب پریدم سحر بود. همانطور مثل توی خواب وحشتزده گریه کردم. تا شب هم همان اوضاع بود برایم. هنوز هم نمی دانم چرا تقصیر من بود که انگشت نداشت.
شین که حرف زد آرام شدم. حرف خاصی هم نزد ها. جور خاصی حرف زد. فقط بعدش سرم را کردم توی بالش و وقتی بلند شدم حالم بهتر بود. و نشستم پای قندپهلو.

Thursday, July 10, 2014

۱۹.تیر.۹۳ / حواسم باشد افطار

قسم به روشنی و قسم به آرامی

والضحی؛ واللیل اذا سجی؛ ما ودعک ربک و ما قلی.
و للاخرة خیر لک من الاولی. و لسوف یعطیک ربک فترضی.
أ لم یجدک یتیما فاوی، و وجدک ضالا فهدی، و وجدک عائلا فاغنی؟
'فاما الیتیم فلاتقهر؛ و اما السائل فلاتنهر.'

Thursday, July 03, 2014

۱۱. تیر. ۹۳/ رمضان

مرحبا بک یا شهر الخیر و الاحسان

یا رب تو مرا به نفس طناز مده
با هر چه بجز توست مرا ساز مده
من در تو گریزان شدم از فتنه خویش
من آن توام مرا به من باز مده

-دیوان شمس/ مولوی-

Friday, June 20, 2014

۳۰. خرداد. ۹۳

فاخلع نعلیک

"همه نقشه ها را بینداز دور. آن ها را از کتاب هایت پاره کن. از دلت پاره کن. وگرنه دلت را می شکنند. شک نداشته باش. همه کره های جغرافی را از پشت بام پرت کن پایین تا چیزی غیر از تکه های پلاستیکی از آن ها باقی نماند. همه اطلس ها را بسوزان. به هر حال هم از آن ها سر در نمی آوری. ناراحت کننده اند، مثل افسانه های قبیله ای دیگر. آن خط ها دیگر معنایی ندارند و کوهی نمی سازند. به سرزمینی آمده ای که هیچ کس به پشت سرش نگاه نمی کند. یادت باشد، به پشت سر نگاه نکن. از پنجره به بیرون نگاه نکن. مبادا سرت را برگردانی! ممکن است سرت گیج برود. ممکن است بیفتی زمین. همه نقشه هایت را بینداز دور. آن ها را بسوزان."

هیچ چیز زندگی صددرصد درست از کار درنمی آید. ولی این آن چیزی است که خوشحالم می کند: ممکن است هنوز چند نقطه پرت در این دنیا باشد -شاید در اعماق مغولستان- که در آنجا بتوانی درست همانطور که توقع داشته ای زندگی کنی، درست همانطور که قرار بوده. من اینطور زندگی نکرده ام، هیچ کدام از آدم های اطرافم هم نکرده اند. با این همه من از فهمیدن این موضوع که چنین چیزی هنوز قابل تصور است، به هیجان می آیم.

-نقشه هایت را بسوزان/ رابین جویلف/ ترجمه مژده دقیقی-

Tuesday, June 10, 2014

۲۰. خرداد. ۹۳

'نام تو نام نامداران است'

ما
در اصل احتمال بسر می بریم
در عصر شک و شاید
در عصر پیش بینی وضع هوا
از هر طرف که باد بیاید
در عصر قاطعیت تردید
عصر جدید
عصری که هیچ اصلی
جز احتمال، یقینی نیست.

اما من
بی نام تو
حتی
یک لحظه احتمال ندارم؛

چشمان تو
علم الیقین من
قطعیت نگاه تو
دین من است.

من از تو ناگزیرم
من
بی نام ناگزیر تو می میرم...

-قیصر امین پور-

پ.ن. در روزهای طوفانی تهران خواندمش. الان نوشتمش.

۸.خرداد.۹۳

دنیا پر از رنج است،
با این حال اما،
درختان گیلاس شکوفه می دهند.

-ایسا-

Wednesday, April 30, 2014

۱۰. اردیبهشت. ۹۳

رفتار من عادی است
من مثل هر روزم؛
با آن نشانی های ساده
و با همان امضا، همان نام
و با همان رفتار معمولی.

این روزها
حس می کنم گاهی کمی گنگم
گاهی کمی گیجم.
حس می کنم
از روزهای پیش قدری بیشتر
این روزها را دوست دارم.
گاهی
- از تو چه پنهان -
با سنگ ها آواز می خوانم
و قدر بعضی لحظه ها را خوب می دانم
و این روزها گاهی
از روز و ماه و سال، از تقویم
از روزنامه بی خبر هستم.

حس می کنم گاهی کمی کمتر
گاهی شدیدن بیشتر هستم
حتا اگر میشد بگویم
این روزها خدا را هم
یک جور دیگر می پرستم.

از جمله دیشب هم
دیگرتر از شب های بی رحمانه ی دیگر بود:
من کاملن تعطیل بودم،
تنها -حدود هفت فرسخ- در اتاقم راه رفتم
با کفش هایم گفت و گو کردم
و بعد از آن هم
رفتم تمام روزنامه ها را زیر و رو کردم
دنبال آن افسانه ی موهوم
دنبال آن مجهول گشتم
و سطر سطر نامه هایم را جست و جو کردم.
چیزی ندیدم؛
تنها یکی از نامه هایم
بوی غریب و مبهمی می داد
انگار
از لا به لای کاغذ تاخورده ی نامه
بوی تمام یاس های آسمانی
احساس میشد.
دیشب دوباره
بی تاب در بین درختان تاب خوردم
از نردبان ابرها تا آسمان رفتم
در آسمان گشتم
و جیب هایم را
از پاره های ابر پر کردم.
جای شما خالی!
یک لقمه از حجم سفید ابرهای ترد
یک پاره از مهتاب خوردم!

این روزها دیگر
تعداد موهای سفیدم را نمی دانم.

گاهی برای یادبود لحظه ای کوچک
یک روز کامل را جشن می گیرم
گاهی
صد بار در یک روز میمیرم
حتا
یک شاخه از محبوبه های شب
یک غنچه مریم هم برای مردنم کافی است.

گاهی نگاهم در تمام روز
با عابران ناشناس شهر
احساس گنگ آشنایی می کند
گاهی دل بی دست و پا و سربه زیرم را
آهنگ یک موسیقی غمگین
هوایی می کند.

اما
غیر از همین حس ها که گفتم
و غیر از این رفتار معمولی
و غیر از این حال و هوای ساده و عادی
حال و هوای دیگری
در دل ندارم.

رفتار من عادی است.

-قیصر امین پور-

Friday, April 11, 2014

۲۲. فروردین. ۹۳

' تنها به اشاره ی تو سبز است بهار '

نمی شود که بهار از تو سبزتر باشد
گل از تو گلگون تر
امید از تو شیرین تر.

نمی شود که بهار از تو سبزتر باشد
و صدای شیهه اسبی تنها در ارتفاع کوه
و صدای گریه ی سرداب رود
و صدای عابر پیری که آب می خواهد
به عمق یک سلام تو باشد
شب هنگام که خسته ایم از کار
که خسته ایم از روز
که خسته ایم از تکرار.

نمی شود که بهار از تو سبزتر باشد
شکوفه از تو شاداب تر.
نمی شود که تو باشی
درست همین طور که هستی
و من هزار بار خوب تر از این باشم
و باز هزار بار عاشق تو نباشم.

نمی شود می دانم
نمی شود که بهار از نو سبزتر باشد...

-یک عاشقانه ی آرام/ نادر ابراهیمی-

پ.ن. خسته ام.

Friday, April 04, 2014

۱۵. فروردین. ۹۳

'چشم های تو اصفهان است'

ماندن یا نماندن
سوال این نیست
آی که چشمهای تو می گوید بمان
می مانم
حتا اگر جهان را
بر شانه های خسته ی من
آوار کرده باشی...

-ع. البیاتی - ح. منزوی-

Wednesday, March 19, 2014

۲۸. اسپند. ۹۲/ سال دشوار و شیرینی که 'گذشت'؛ به خیر.

'تو را گم میکنم هر روز و ...'

نه عطری،
نه پیاده رویی در حاشیه خیابانی،
نه زنگ تلفنی،
و نه تقویم سالی که گذشت،
تو را به خاطرم نمی آورد.
این عجیب است؛
تو گم شده ای
و من حتا عکست را به روزنامه ای نداده ام.
مبادا پیدایت کنند
تا مرا از نگرانی نجات دهند.

نگران نیستم،
اما هر روز به گوشی خاموشت
مسیج میزنم.
یک بیت شعر؛
عاشقانه یا احمقانه،
مگر فرقی دارد
وقتی میدانی دیگر هیچ کس به آن تلفن پاسخی نمی دهد.

وقتی دنبالت نمی گردم
وقتی دلم شور نمی زند
وقتی برایم مهم نیست که تو را دوباره در کدام زمستان
خواهم دید،
وقتی عکس سه در چهار رنگ پریده ام
در صفحه اول تمام روزنامه ها چاپ شده است.
تازه میفهمم
این منم که گم شده ام.
لطفن مرا پیدا کن...
مرا پیدا کن...

-نیلوفر لاری پور-

Friday, March 14, 2014

۲۳. اسپند. ۹۲

'خورشید منی در دل کوه های بلند
در دلهره ی کوه بلند گرم بخند'

بگذار سر به سینه ی من تا که بشنوی
آهنگ اشتیاق دلی دردمند را
بگذار سر به سینه ی من تا بگویمت
اندوه چیست، عشق کدام است، غم کجاست؛
تو آسمان آبی آرام و روشنی
من چون کبوتری که پرم در هوای تو
خورشید آرزوی منی
بیش تر بخند...
گرم تر بتاب...

Wednesday, February 26, 2014

۷. اسپند. ۹۲

'می رقصد زندگی در جام چشم تو'

چو لب به خنده گشاید، گشاده گردد دل
در آن لب ست همیشه گشاد کار چرا

میان ابروی خود چون گره زند از خشم
گره گره شود از غم دل فکار چرا

زهی تعلق جان با گشاد و خنده ی او
یکی دمش که نبینم شوم نزار چرا

Friday, February 21, 2014

۲. اسفند. ۹۲/ به دنیا آمده ام

'من پیر ماه و سال نیم، یار بی وفا بود'

یک- همیشه فکر می کردم بیست و هفت تا بیست و نه سالم که بشود یعنی منتهای خوشبختی و آرزوها. حالا بیست و هفت سالم شده است و هنوز ابتدای برخی آرزوهاست برایم. برای همین هم تصمیمم بر این است که این سال ها را تبدیلشان کنم به همان بهترینی که همیشه منتظر بودم در این زمان رخ بدهد. این تصمیم برایم شده است یک هدف، یک فریضه، یک واجب یا یک چیزی در همین ردیف. چیزی هم نباید جلودارم باشد. میدانم که زندگی را حریفش نمی شوم! بس که وحشی است. یکهو میزند آدم را له میکند، پرت میکند توی نامعلوم ها و چه کنم ها و نمیدانم ها. تعداد مارهایش با پله هایش گاهن برابری نمیکند. همه ی این ها را میدانم ولی قرار است زورم را بزنم که زندگی اگر هم خواست وحشی و یکدنده شود دلش نیاید. برود.

دو- الکی خوش حالم. میگویم الکی چون مثل احساس سرما که نبودن گرما تعریفش میکردیم خوش حالم؛  چون بدحال نیستم خوش حالم. از آدم های عجیب و جدید تبریک و هدیه های عجیب و جدید برای تولدم گرفتم. کارهای جدید کردم. کتاب های جدید خواندم. عینن تراکتور کار کردم. چاق شده ام. چارچوب های فکری م را کم کرده ام. گرد جهان نگردیدم ولی خوبان و بدان عالم زیاد دیدم. قدر خوب ها و خوبی ها را سعی میکنم بدانم. این خلاصه ی چند وقت اخیر من است. پنجاه و چهار بار هم سرما خوردم، از قلم نیفتد. بزرگ شدم شاید بعبارة اخری.

سه- بر شانه ی من کبوتری ست
که با من از روشنی سخن می گوید و از انسان
آدم ها همزاد ابدیت اند
من با ابدیت بیگانه نیستم
هیچ کجا، هیچ زمان فریاد زندگی بی جواب نمانده است
به صداهای دور گوش می دهم
از دور به صدای من گوش می دهند
من زنده ام... صدای من بی جواب نیست...

چهار- امروز بیست و هفت سال و ده روزم است. امروز دوم اسفند نود و دو است.