Sunday, October 27, 2013

۵. آبان. ۹۲/ باران و مهربانی تو


ای 'مهربان'تر از برگ در بوسه های باران!ء
این نغمه ی محبت، بعد از من و تو ماند
تا در زمانه باقی ست آواز باد و باران... ء

Saturday, October 26, 2013

۴. آبان. ۹۲



پدرم گفت: 'برای کار چه تصمیمی داری؟ من که تا حالا ندیدم تو یک بارم یک نگاهی به کتاب درسی هات انداخته باشی.'
گفتم: 'بعضی از کتابا خیلی خسته کننده ن.'
'خسته کننده ن؟ پس نمیخوای ادامه تحصیل بدی؟ چی کار از دستت برمی آد؟ اصلن به چه دردی میخوری؟ من برای بزرگ شدنت، تغذیه ت، لباسات چندهزار دلار خرج کردم! فکر کن همین جا بذارمت توی این خیابون و برم. چی کار میکنی؟'
'پروانه جمع میکنم.'

آینده- چ بوکفسکی- ترجمه م میرزاخانی
از همشهری داستان مهرماه ۹۲



Thursday, October 24, 2013

۲. آبان. ۹۲


پاییز باشد. زود شب بشود. درس داشته باشی و کرور کرور مشق ننوشته. کتاب هات را روی فرش قرمز ایرانی دورت پخش کنی. بنشینی وسطشان نارنگی بخوری. نارنگی سبز. بوش بپیچد توی فضا. وسوسه شوی پوستش را پرت کنی توی آتش کوچک شومینه. دفترت را باز کنی، وسط جزوه بخوانی 'شاه توت دارد/ تمام فصل های سال/ بوته ی لبخندت'. و لبخند بزنی. و بجای درس خواندن شعر بخوانی و شعر بخوانی...


Saturday, October 05, 2013

۱۳. مهر. ۹۲

به دیدارم بیا هر شب، در این تنهایی تنها و تاریک خدا مانند
'دلم تنگ است'
بیا ای روشن، ای روشن تر از لبخند...

بیا بنگر چه غمگین و غریبانه
در این ایوان سرپوشیده، وین تالاب مالامال
دلی خوش کرده ام با این پرستوها و ماهی ها.

بیا ای همگناه من در این برزخ
بهشتم نیز و هم دوزخ،
به دیدارم بیا ای همگناه، ای مهربان با من
که اینان زود میپوشند رو در خواب های بی گناهی،
و من می مانم و بیداد بی خوابی.

بیا ای روشنی، اما بپوشان روی
که میترسم تو را خورشید پندارند،
و میترسم همه از خواب برخیزند؛
نمیخواهم ببیند هیچ کس ما را
نمیخواهم بداند هیچ کس ما را

بیا امشب که بس تاریک و تنهایم
بیا ای مهربان با من
بیا ای یاد مهتابی...