Saturday, October 26, 2013

۴. آبان. ۹۲



پدرم گفت: 'برای کار چه تصمیمی داری؟ من که تا حالا ندیدم تو یک بارم یک نگاهی به کتاب درسی هات انداخته باشی.'
گفتم: 'بعضی از کتابا خیلی خسته کننده ن.'
'خسته کننده ن؟ پس نمیخوای ادامه تحصیل بدی؟ چی کار از دستت برمی آد؟ اصلن به چه دردی میخوری؟ من برای بزرگ شدنت، تغذیه ت، لباسات چندهزار دلار خرج کردم! فکر کن همین جا بذارمت توی این خیابون و برم. چی کار میکنی؟'
'پروانه جمع میکنم.'

آینده- چ بوکفسکی- ترجمه م میرزاخانی
از همشهری داستان مهرماه ۹۲



No comments:

Post a Comment