Sunday, August 17, 2014

۲۶.مرداد.۹۳

اصلن وزیر علوم باید اسمش دانا باشد. یک بار هم که شده نادان ها بروند کنار

یک-  سال هشتاد و چهار که وارد دانشگاه شدیم نادان ها هم با ما آمدند تو. شانس است دیگر! همان سال اغلب بعدازظهرها میرفتم پیش میم و نون در کتابخانه ای که بعدن یک روز متوجه شدم به ش میگویند کتابخانه فرجی دانا. و تا شنیدم یادم است که گفتم چه اسم خوبی: کتابخانه ی دانا. و بعدش کاتوزیان-وار [دکتر کاتوزیان یک جا در کتاب خاطراتش اینطور سوال کرده بود] پرسیدم که ایشان که هستند؟ و دوستان گفتند که فلانی و فلان و هزار فلان خوب گفتند. بعدها که دو سال اخیر باشد دلم خواست بین گزینه ها او وزیر علوم بشود. خیلی بیشتر از عارف دوستش داشتم. داشتیم.

دو-  چند ماه پیش یک روز بابا آمد خانه گفت تو هم برو نامه بنویس به وزارتخانه در راستای دعوت به رسیدگی قانونی در تضییع حق دکتری خواندن [سه سال پیش دانشگاه تهران به من در حالیکه رزومه قابل قبولی داشتم گفت که سنت کم است برای دکترا خواندن و من را راهی این جهنمی که توش هستم کردند و دگران بی رزومه را راهی آنجا!!]. نرفتم چون فکر کردم جدی نیست. حالا نزدیک به یک سال می گذرد و گویا جدی بوده. خلاصه که نرفتم و امسال درسم تمام میشود و به جهنم. همین که تعدادی از محقان رنج دوران برده برمیگردند آنجا خدا را هر روز شاکریم.
در همین سه سال آدمهای کم سواد (تخصصی) را به چشم دیدم (دیدیم) که وارد مقطع دکتری شدند. بگذریم از آنانی که فرزند استاد ! و رزمنده، و رفیق استاد ! و سفارشی بودند، آدمهایی را دیدم که بهمین شکل بدشکل بورسیه وارد شدند. حتا در دوستان بسیار نزدیک. که البته عجیب و جدید هم نبود اما هر بار شنیدنش 'درد' داشت. درد وای به حال آینده و آیندگان علم اگر عالمانش اینانند.

حالا با وقایع اخیر فرجی دانا در ذهنم مقتدرتر و الگوتر شده. لله دره. بزرگا که اون یک تن است. از استیضاحش یاد استیضاح مهاجرانی و آن دوران میفتم. کاش بتواند در پاسخگویی ها مثل او بران باشد. که با دانش و شناخت کمی که در زمینه سیاست دارم فکر کنم دستش پرتر و دلش پاکتر است اگر حتا زبانش مثل او بران نیست.

Thursday, August 14, 2014

۲۳.مرداد.۹۳

یک بار دیگر روبرویم بنشین
و با من حرف بزن
و من...
قول میدهم چنان در تو غرق شوم
که دیگر احوال قلبت را نپرسم.

دلم بیرون رفتن با آن دوستی را میخواهد که ساعت ها روبروی هم بنشینیم در آرامش؛ با استکانی چای؛ بی آنکه حرف بزنیم. بی آنکه تا سکوت غالب میشود بپرسد 'چه خبر؟'، 'برنامه ات چیست؟'، 'فلان کار و پروژه را چه کردی؟'. و بجایش هی با چشم هایش حرف و لبخند بزند یا ... یا دستم را بگیرد. یا راه برویم پیاده؛ ساعت ها. و بگوید برایم. از هر آنچه که دوست دارد. از روزش. از روزهاش. از کارش. از کتاب هایی که خوانده. از شعرها و تک بیت هایی که تازگی ها کشفشان کرده. از سفرهاش. و نگوید 'خب تو بگو'. و گذشته را زنده نکند و از آینده م نپرسد. پیش بینی نکند برایم. نصیحت و کنکاش نکندم. و من نگاهش کنم و نکنم. و نگاهم کند و نکند که اگر خواستم بتوانم گریه هم بکنم. و همین. آنم آرزوست. عمانم آرزوست...

- شعر بالا از فاطمه شمس غمین،
و عکس پایین از رژینا رضایی هنرمند است -

Thursday, August 07, 2014

۱۶.مرداد.۹۳

'هر کس اثرانگشت خودش را دارد
زیبایی تو شبیه زیبایی توست'

با تو بودن خوب است
تو قشنگی
مثل تو، مثل خودت
مثل وقتی که سخن میگویی
مثل هر وقت که برمیگردی از کوچه به خانه
مثل تصویر درختی در آب
روی کاشانه، در چشمان منتظرم میرویی.

- یزدان صلاحی
منوچهر آتشی -

پ.ن. شعر آتشی را توی ماشینم پیدا کردم. احتمالن از لای کتاب دوستی افتاده باشد.

Saturday, August 02, 2014

۱۱.مرداد.۹۳

'کاش این زمانه زیر و رو شود'

من دلم می خواهد
زندگی آبی آبی باشد
و تو
دلت روشن روشن باشد
و جهان
ایمن ایمن باشد...


پ.ن. عکس را از گوگل پلاس نگاه سوم برداشتم. دیدمش بغض و اشک همین پسرک معصوم روی صورت خودم هم نشست. یادم نیست همان جا یا جای دیگر خواندم که [نقل به مضمون] در صحبتی از کودکی فلسطینی پرسیده بودند که در آینده میخواهی چه کاره شوی؟ گفته بود "زنده نمی مانم"!


Friday, August 01, 2014

10.مرداد.93



جای مردان سیاست بنشانیم درخت؟ ولله باقالی هم بنشانیم بهتر است.

نشسته بودم اخبار می­خواندم از روی عادت و سرسری. غرق اوضاع کوبانی و عراق شدم. همین­طور غرق وار یاد حرف های یک تاجر عراقی افتادم که مدتی پیش در سفری کنارم نشسته بود. به فارسی برای بغل دستی آن طرفی­ تعریف می­کرد که عراق خیلی خوب شده، حتما یک سر بیایید. اوضاع خرید و تجارت و بهداشت و فلان عالی ست. بغل دستی­ احتمالا فکر کرد که کردستانش را میگوید -من که این فکر را کردم-، پرسید کجای عراق هستید؟ گفت کربلا زندگی می کنم ولی به خاطر کارم تقریبا همه جا میروم. و ادامه داد که تا سه چهار سال پیش به کسی نمیگفتم بیاید ولی الان اوضاع خیلی خوب است... حواسم پرت شده بود و گوش نمیکردم چه می­گوید تا یکهو شنیدم که گفت مثلا قبلا اگر از کربلا خارج میشدی ممکن بود توی جاده ­های اطراف شهر ماشین و اموالت را بگیرند و سرت را ببُرند، و برای مردم هم عادی بود، اما الان زائران و شیعیان امنیت و آزادی دارند و ... صورتش را نگاه نکرده بودم، بعد از شنیدن این جمله برگشتم ببینم چه شکلی است که انقدر عادی از بریدن سر در محل کار و زندگی اش میگوید. دیدم خیلی هم مهربان است و با ذوق و لبخند از بهبود اوضاع کشورش و آرامش و امنیتی که برجاست میگوید. من از «حرف»هایش ترسیده بودم. او دیده بود و نمیترسید. اما انگار این خوشی­ و امنیتشان دوامی نداشت. دوباره دارند می­بینند؛ بدتر از قبل را هم. چقدر ذوق هاشان، ذوق های نوشان، کور شده است. خیلی زود کور شده است. ذوق مردم سرزمین عجیبِ انگار نفرین شده بین النهرین!