Friday, August 01, 2014

10.مرداد.93



جای مردان سیاست بنشانیم درخت؟ ولله باقالی هم بنشانیم بهتر است.

نشسته بودم اخبار می­خواندم از روی عادت و سرسری. غرق اوضاع کوبانی و عراق شدم. همین­طور غرق وار یاد حرف های یک تاجر عراقی افتادم که مدتی پیش در سفری کنارم نشسته بود. به فارسی برای بغل دستی آن طرفی­ تعریف می­کرد که عراق خیلی خوب شده، حتما یک سر بیایید. اوضاع خرید و تجارت و بهداشت و فلان عالی ست. بغل دستی­ احتمالا فکر کرد که کردستانش را میگوید -من که این فکر را کردم-، پرسید کجای عراق هستید؟ گفت کربلا زندگی می کنم ولی به خاطر کارم تقریبا همه جا میروم. و ادامه داد که تا سه چهار سال پیش به کسی نمیگفتم بیاید ولی الان اوضاع خیلی خوب است... حواسم پرت شده بود و گوش نمیکردم چه می­گوید تا یکهو شنیدم که گفت مثلا قبلا اگر از کربلا خارج میشدی ممکن بود توی جاده ­های اطراف شهر ماشین و اموالت را بگیرند و سرت را ببُرند، و برای مردم هم عادی بود، اما الان زائران و شیعیان امنیت و آزادی دارند و ... صورتش را نگاه نکرده بودم، بعد از شنیدن این جمله برگشتم ببینم چه شکلی است که انقدر عادی از بریدن سر در محل کار و زندگی اش میگوید. دیدم خیلی هم مهربان است و با ذوق و لبخند از بهبود اوضاع کشورش و آرامش و امنیتی که برجاست میگوید. من از «حرف»هایش ترسیده بودم. او دیده بود و نمیترسید. اما انگار این خوشی­ و امنیتشان دوامی نداشت. دوباره دارند می­بینند؛ بدتر از قبل را هم. چقدر ذوق هاشان، ذوق های نوشان، کور شده است. خیلی زود کور شده است. ذوق مردم سرزمین عجیبِ انگار نفرین شده بین النهرین!



No comments:

Post a Comment