Thursday, June 27, 2013

6. تیر. 92



انما اشکوا بثی و حزنی الی الله؛ اعلم من الله ما لاتعلمون...
ناله و حزنم را فقط به خدا می­گویم؛ از او چیزى مى‏دانم كه شما نمى‏دانید...

 

نفست شكفته بادا و
ترانه‌ات شنیدم
نگهت خجسته بادا و
شكفتن تو دیدم...

به سحر كه خفته در باغ صنوبر و ستاره
تو به آب‌ها سپاری همه صبر و خواب خود را
و رصد كنی ز هر سو ره آفتاب خود را.
نه بنفشه داند این راز، نه بید و رازیانه
دم همتی شگرف است تو را در این میانه...
تو همه در این تكاپو
كه حضور زندگی نیست
به غیر آرزوها
و به راه آرزوها
همه عمر
جست­ و‌ جو‌ها.
من و بویه‌ی رهایی
و گرم به نوبت عمر
رهیدنی نباشد
تو و جست ­و جو
و گر چند، رسیدنی نباشد...

چه دعات گویم ای گل؟
تویی آن دعای خورشید كه مستجاب گشتی
شده اتحاد معشوق به عاشق از تو رمزی
نگهی به خویشتن كن كه خود آفتاب گشتی...


-شفیعی کدکنی-