Thursday, August 14, 2014

۲۳.مرداد.۹۳

یک بار دیگر روبرویم بنشین
و با من حرف بزن
و من...
قول میدهم چنان در تو غرق شوم
که دیگر احوال قلبت را نپرسم.

دلم بیرون رفتن با آن دوستی را میخواهد که ساعت ها روبروی هم بنشینیم در آرامش؛ با استکانی چای؛ بی آنکه حرف بزنیم. بی آنکه تا سکوت غالب میشود بپرسد 'چه خبر؟'، 'برنامه ات چیست؟'، 'فلان کار و پروژه را چه کردی؟'. و بجایش هی با چشم هایش حرف و لبخند بزند یا ... یا دستم را بگیرد. یا راه برویم پیاده؛ ساعت ها. و بگوید برایم. از هر آنچه که دوست دارد. از روزش. از روزهاش. از کارش. از کتاب هایی که خوانده. از شعرها و تک بیت هایی که تازگی ها کشفشان کرده. از سفرهاش. و نگوید 'خب تو بگو'. و گذشته را زنده نکند و از آینده م نپرسد. پیش بینی نکند برایم. نصیحت و کنکاش نکندم. و من نگاهش کنم و نکنم. و نگاهم کند و نکند که اگر خواستم بتوانم گریه هم بکنم. و همین. آنم آرزوست. عمانم آرزوست...

- شعر بالا از فاطمه شمس غمین،
و عکس پایین از رژینا رضایی هنرمند است -

No comments:

Post a Comment