Monday, November 28, 2011



7 آذر 90

Modus Vivendi
- پسر عزیزم، من بر شانه­های تو سنگینی می­کنم... چرا! خودم می­بینم، می­فهمم، حاشا نکن!... تو مرا خیلی دوست داری، ولی نیاز به آزادی خودت داری. نیاز مشروعی است. این شاهد همیشگی دردسرت می­دهد... دیگر رفع دردسر می­کنم. تو خواهی توانست به تنهایی دست به تجربه بزنی. وقتی که انسان به مکتب زندگی می­رود، همراه نمی­خواهد: همراهان، زیادی هستند؛ بهتر که جا خالی کنند! انسان باید بتواند بی­حضور تماشاگران اشتباه بکند... پس برو، و اشتباه بکن!... تو هم مثل من می­دانی که تجربه­هایت غالبا به زیان تو صورت خواهد گرفت... همین قدر سعی کن که این تجربه ها بیش­تر اوقات به زیان خودت باشد تا به زیان دیگران!... بله پسرم، ما با هم به عنوان دو آشنای قدیمی حرف می­زنیم؛ من می­توانم این را به تو بگویم: من بیش­تر به درست­کاری قلب تو اعتماد دارم تا به درست­کاری هوشت... و از همه گذشته، من همین را خوش­تر دارم... تو آتش­مزاجی، یک­پارچه­ای، بی­ملاحظه­ای، در گرفتن و در ویران کردن شتاب داری... من نمی­توانم تو را از بی­انصافی و بدی­ها برکنار بدارم... ولی، (تنها چیزی که از تو می­خواهم)، بر ناتوانان، خردسالان، و کسانی از زن و مرد که درست نمی­توانند از خود دفاع کنند، ببخش!... دیگر کسان، خودشان می­دانند و خودت. بگذار ضربه­ها را تحمل کنند! و خودت هم­چنین!...
گندم برای این است که کوبیده شود. بگذار بکوبندت!... هم­چنان که ضرب­المثل می­گوید: هر مرگی را پیکاری هست، و هر دانه­ای را کاهی. من هنوز همه­ی کاه خود را از دست نداده­ام. تو دانه­ی گندم منی، به نوبه­ی خودت به خرمن­گاه گذر کن! تا خدا نان خود را بپزد... نان را خدا به ما نمی­دهد. ماییم که آن را به او می­دهیم. ماییم که با رنج­های خودمان آرد خدا را می­بیزیم...


«آزادی همواره گران­ترین نعمت است. می­بایست بسیار توانگر بود تا بدان دست یافت.»

                                                                                    جان شیفته/ رومان رولان/ ت: به آذین

No comments:

Post a Comment