Saturday, November 12, 2011



من چرا حافظ می خوونم خل می گردم آیا؟

دیروز غروب نشسته بودم ورِ دل امامزاده قاسم هی خانم هایی را تماشا می کردم که در حال عبادت و ذکر و این ها نشسته و ایستاده بودند. بعد یک آن کشف کردم در اندرون خودم که چقدر الان حافظ-م میاد! کیف و موبایل خویش بتکاندمی و دیوان حافظ نیافتمی. چشم هام رو بستم تا یک عدد شعر به ذهن جان وارد شود. وارد شد: "با همه عطف دامنت آیدم از صبا عجب کز گذر تو خاک را مشک ختن نمی کند... مشک ختن نمی کند... ". با لحن شجریان وارد شد. کلن گویا حافظه تمایل به یادآوری مسائل آهنگین تر دارد. حالا به هر حال در لحظه این شعر از ناهشیار بنده جهید. بعد رفتم به فاز خل خلی؛ هی عطف دامن تصور می کردم و آهو و این ها. بعد آهوئه می پرید و خاک میکرد و من هی هوس می کردم فیلم به عقب برگردد و آهو از اول بدود و خاک کند و من مبهوت-انه بخندم؛ دِرفور هی از اول شعر را تکرار می کردم. بعد این شد که رفتم اندر این فکر که من به طرز خل خل-واری شعر دوست دارم. چون شعر یک جور بازی است. بازی ذهنی، تصویری، تکمیلی، تمرینی، کلامی و الخ. و همین بازی بودن و لذتِ حاصل است که تمایل به تکرار ایجاد می کند.

بعد یک آن متوجه شدم که همه دعاگویانند و من غزل خوان! همین جور بازی-وار (بی هدف و با تکرار) داشتم می خواندم: سلیمی منذ حلّت بالعراق // الاقی من نواها ما الاقی // دموعی بعدکم لاتحقروها // فکم بحر عمیق من سواقی // مسیحای مجرد را برازد // که با خورشید سازد هم وثاقی ...  وسط هاش چه شعری خوانده بودم الله اعلم، اما از وقتی به هشیاری وارد شدم داشتم عربی می خواندم. خوش حال شدم که خب شبیه ذکر و دعا بوده و کمتر خل-نما بوده م لابد!

بعد به امام زاده قاسم قول دادم که از هفته ی آینده دیوان حافظ جانم فراموش نشود. حالا شاید بساط نقاشی هم بردم که ناهشیارم تصویر عینی بشود انشاءاله. صلوات!

آخر سر هم موقع خداحافظی خدمت خدا عرض کردم که "کم نشین با خرقه پوشان // رخ از رندان بی سامان مپوشان" !



بیست و یکم آبان ماه سال نود

No comments:

Post a Comment