Monday, March 12, 2012



                                                                                                               21 اسفندِ 90
خواب می­بینم پس هستم!
دوش دیدم... که روی تخت خوابیده بودم توی یک فضای باز-ی. یک آقایی سمت راست در کنار تختم نشسته بود و یک خانمی هم سمت چپم ایستاده بود. دو تا دختر، یکی حدودن یک ساله و یکی پنج-شش ساله هم روی یک میز و صندلیِ بهم چسبیده­ای شبیه نیمکت­های پارک لاله همان سمت چپ نشسته بودند که خیلی ناز بودند و بی سروصدا. بقیه­ی آدم­های پشت صحنه هم می­رفتند و می­آمدند و کاری هم با ما نداشتند. از شواهد فهمیدم که مریضم. خیلی برایم عادی بود و از کسی چیزی نپرسیدم. حدس زدم باید دلم یا پام درد کند. بنابراین سریع نقش بیمار به خودم گرفتم. اول فکر کردم که آقا و خانوم مذکور زن و شوهرند، بعد متوجه شدم که آقای محترم شوهر خودِ بنده است و خانوم سمت چپی هم خواهرم. دو تا دختر خوشگل­ها هم بچه­هام بودند. خوشحال شدم. خواهرم خیلی خوشگل و صورتی بود و بلوز و دامن سفید تنش بود، اولِ اول فکر کرده بودم نِرس بیمارستان است. بچه­هام هم خیلی خوشگل و صورتی بودند، بنابراین از روی شواهد حدس زدم که خودم هم باید خوشگل باشم. خوشحالی­م ادامه یافت. اصلن هم شبیه مریض­ها نبودم. آقای همسر و خواهرم خیلی خیلی مراقبم بودند و بنابراین خیلی خوشحال بودم. بعد خواستم دخترم را بغل کنم دیدم اسمش را بلد نیستم. چون لپ­هاش خیلی گنده بود به خواهرم گفتم «بادکنک» را بده به من. خواهرم بدون سوالی بچه را داد بغلم. بادکنک با لبخند نشست توی بغلم و من همچنان خوشحال. یک آن یادم افتاد نقش بیمار دارم، به بادکنک گفتم وول نخور! دختر دیگرم چیزی شبیه فرشته بود و من بابت اینکه دختر من است خیلی احساس افتخار کردم. آقای همسر حرفی نمی­زد و فقط مراقبم بود. من هم اصلن تعجب نمی­کردم. یکمی بعد خواهرم داشت ظاهرن می­رفت جایی و برگردد، خواستم صداش کنم که دوباره یادم افتاد اسم این را هم نمی­دانم، گفتم «میترا!»، چون بهش می­آمد که اسمش میترا باشد. گفت بله و بعدن فهمیدم که همسرم هم میترا صدایش می­کند. میترا رفت و زود آمد و گفت که داخل ساختمان جای بهتری پیدا کرده برای من. همگی رفتند داخل ساختمان و من هم رفتم کمی پیاده­روی. ساختمان اصلن بیمارستان­وار نبود، شبیه کاخ مرمر بود. یک لحظه فکر کردم شاید جنگ شده ولی با خونسردی­ هرچه تمام­تر فکرم را ادامه ندادم. رفتم پشت ساختمان که قدم بزنم، دیدم ئه دریاست. از کنار ساحل قدم­زنان رفتم تا اینکه حس کردم خیلی دیر شده و باید برگردم. برگشتم. توی راه برگشت وسط ساحل یکهو دیدم دریا وارد ساحل شده و راهی نیست و گفتند نمی­شود برگردم و همیشه موقع غروب این شکلی می­شود این­جا و باید تا صبح صبر کنم. چون همسرم خیلی نگرانم بود من هم نگران نگرانیش شدم و گفتم من باید بروم. کسی هم نگفت نرو! کفش هم نداشتم. و کفش نداشتن هم به پیوست بقیه­ی امور خیلی عادی بود. بنابراین همان­طور پابرهنه توی آب راه افتادم. خیلی هم همچنان خوشحال بودم و بلند بلند داد می­زدم که من خیلی خواب دیده بودم که توی دریا راه رفتم، اما این دفعه واقعی است و هورا. هیچ­کس هم به حرفم گوش یا اهمیتی نمی­داد. خلاصه همانطور خوشحال و هورا رسیدم به خانواده­م. همسر جان منتظرم بود و خیلی با محبت پرسید که چرا دیر رسیدم. من هم خیلی بی­ربط گفتم کف پایم درد می­کند چون پابرهنه این همه راه رفتم. بعد هم دوباره خوابیدم روی تخت بیمارستان کاخ مرمر.
از خواب که بیدار شدم چند لحظه فکر کردم که قضیه جنگ بود؟ مرگ بود؟ بیماری بود؟ تمارض بود؟ خودبیمارپنداری بود؟ خوشبختی بود؟ فیلم بود؟ تصمیم گرفتم فکر و تعبیر نکنم، هر کدام هم که بود خوب بود و من هم خوشحال بودم. بهرحال در واقعیت نه آقای همسری هست، نه میترا، نه بادکنک و فرشته و نه راه رفتن توی دریا و خوابیدن توی کاخ مرمر. بنابراین فقط به این فکر کردم که عجب پدیده­ی عجیبی استند جناب خواب!

2 comments:

  1. محبوب من اسم‌ش میتراست. سال‌هاست ساکن پاستوریم و حوالی کاخ مرمر. کتابی که امروزا به دستمه "بگذارید میترا بخوابد"‍ه و خوابی رو که روزها منتظرش بودم رو رسیده‌م بهش..
    اوه‌، چه نزدیکم به این نوشته. بهترین خونده‌ی سالم بود:)

    ReplyDelete
    Replies
    1. وای جدن؟ خیلی جالبه؛ و خیلی خوشحالم که نوشته م رو خوندی و بیشتر از اون خوشحالم که حسش کردی. فکر کنم خواب مالِ شما بوده علیرضا... «چیزهایی هست که نمی دانی»...
      امیدوارم تو واقعیت به همه ی چیزایی که منتظرشونی برسی...

      Delete