Saturday, September 14, 2013

۲۳. شهریور. ۹۲


I used to think I had the answers to everything
But now I know life doesnt always go my way

مریم زنگ زد. ساعت ها حرف زدیم. دلش پر بود. تنگ بود. غم بود. شادی بود. دل من هم همه ی اینها. حرف زدیم. حرف زدیم. حرف زدیم. از بعدش اشکم می اید. میریزد روی صورتم. هوا م که پاییز است. شب پاییز. خاطرات گذشته یادم می اید. معصومیت های توام با شیطنت. فکر میکردیم بزرگیم. عاقلیم. میتوانیم تصمیم های مهم بگیریم. میتوانیم آینده را ببینیم. پیش بینی کنیم. پیروز باشیم. شکست بخوریم. بخندیم. بخندیم. بخندیم. برایش گفتم که پریشب فر عروس شد. چقدر خوشگل شد. چقدر بغل کردیم هم را. بعد از مدت ها برای اولین بار توی عروسی گریه نکردم. قهقهه زدم. خندیدم. رقصیدم. انقدر دو تایی رقصیدیم که خسته شدیم. گلش هنوز توی ماشینم است. بوی خاطره دارد. بوی شادی و غم. برایش گفتم که درسم تمام میشود امسال. که سر کار میروم چند جا. که مثل آدم بزرگ ها صبح کله ی سحر بیدارم. شبها زود میخوابم. کار میکنم. دلم نمیخواهد بروم جایی دیگر. زندگی م را دوست دارم. دلم نمیخواهد زندگی م شبیه بقیه شود. تکراری شود. راکد شود. گفتم که شادی برگشته است. که دارم دوباره زندگی میکنم. و گاهی هم پنچر میشوم از غم. گفتم که دلم برای خیلی ها تنگ است. زندگی مدرن را دوست ندارم. تنهایی نمیخواهم. جمع میخواهم. خانه ی دوست میخواهم. که دنیای مجازی نفرت انگیز است. خنده ی از ته دل ندارد. برایش گفتم که موهای همیشه بلندم چقدر سفید شده. و چقدر سختی کشیدم تا بلند شوم. و میدانم که زندگی جاودانه نیست. هیچ چیزی جاودان نیست.
میان این همه هیچ, دوستی مان پایدار ست. دوست داشتن ها جاودانه است.

No comments:

Post a Comment